صداي برگها
(غربت پاييز )
آن روز ،
روز اندوه تو بود ،
روز اندوه هزار چشم گشوده به اشك
در كوچه هاي سرد كسالت ،
در كوچه هاي بي واقعه و بي اميد .
وقتي كه تو مي رفتي
وقتي كه تو با ياران
ميعاد را به سالهاي دور مي خواندي .
و سفر
نام عزيمت تو بود .
آن روز
روز رفتن تو بود
و روز رفتن پرنده ها
با آواز غريب خويش .
آن روز كه بايد
بايد
تو را مي ستوديم
تو را به كلبة خورشيد مي برديم
بي نشان رفتي
رفتي
و يارانت ، اين كودكان تنهايي
تو را از پشت پرچين ها ديدند
كه چه تنها و غريب مي رفتي .
غربت تو ، در كدامين ديار بود؟
فصل گريستنت ،
در كدام روز ؟
اي همدم ،
نگفتي هيچ
چگونه يادها تو را رها كردند
چگونه لحظه هاي سنگين فاجعه ،
شكوفه چشمان تو را نديدند
چگونه خانة تنهاييمان
براي تو كوچك شد
و غربت
براي تو اميد .
رفتي اي همدم
اما
دستانت آن دستان مهربان
كه با من يار بودند
ديگر كدام روز
براي چيدن يك شكوفه
خواهند شكفت ؟
و چشمانت كه راز رازقي ها داشتند
ديگر كدام روز
مرا از پشت سالها
صدا خواهند زد ؟
ديگر چگونه مي توان اميد داشت
در آن ديار غريب
كسي از بودن آفتاب ، با تو حرفي زند
و از باغچة يك محبت و يك عشق
گلي به ابریشم گيسوان تو چيند .
باد مي دانست رفتنت را
باد مي دانست.
آن روز كه تو رفتي
باد ،
اين سوگوار ولگرد
زوزه كشان تنهايي كوچه را پيمود
و غربت پاييز
برتمام خانه ها نشست .
ديگر صداي برگ بود .
صداي برگ .
درخت و باغچه
از خواب و غربت حرف مي زدند
و انجماد خون سفيد در رگها
صحبتي بود
از پريشاني يك قوم .
قصه اي بود
از سفر يك فصل .
در خانه هاي تنهايي
در خانه هاي غربت و بيماري
آه ، اي همدم
ديگر چگونه مي شد
به اميد فردا نشست .
در ديار غربت
وقتي كه سفر ، فصلي بود از حكايت گريز
ديگر چگونه مي شد
به اعتماد انبوهی نشست .
و به فردا امیدبست.
ديگر چگونه مي شد
به جماعتي پيوست
كه دشنه كينه ها را ،
بر سينه ها نشانده اند .
آه ،
پاييز آمده بود
و غربت پاييز
در كوچه هاي ساكت و سرد
در عصر هاي پريشاني و درد
تنهايي هر خانه را
جشن مي گرفت .
رفتي اي همدم
ديگر در اين ديار
بودن ، شكلي ست از نبودن .
وقتي تو در آن ديار دور
گل لبخند را مي چيني ،
اين جا شكوفة هزار اشك مي شكفد .
وقتي در آن ديار
به مردمي مي رسي
لبخند بر لب ،
قصه اميد را مي خوانند
اين جا هزار چهرة عبوس
با رخساري زرد
از درد مي گريند .
اين جا فصل ديگريست
در اين ديار غريب
باران سوگي دارد
و تنهايي هر خانه را
هر روز به آواز مي خواند .
ديگر چگونه مي توان
در كوچه هاي سرد و تنهايي
در كوچه هاي غربت و بيماري
به پيرزني تنها گفت :
آرزو هايش را از آمدن بهار
به خواب بسپارد
كه زمستان در راه است .
آه ، پاييز آمده است
و غربت پاييز
صبحگاهان ،
صداي برگها را دارد .
و در اين ديار ،
حكايت تنهايي ست .
ديگر اي همدم
محبت قصه اي بود
از ياد ياران دور
اينك روزگار ديگريست .
فصل ،
فصل اشكهاي سوگواري ست .
ديگر چگونه مي توان
در صف هاي ملموس اشتياق
با چشمهاي تر
به انتظار دوست ماند ،
وقتي كه دوست را به بند خانه مي برند .
ديگر چگونه مي توان صدا زد :
آي ، دوست .
رفته اي اي همدم
بي تو ، تنها مانده ام
و در آرزوي صدايي از عشق ،
به اميد نشسته ام .
ديگر در من ،
من ديگري ست
مني كه از خستگي ديگران مي ميرد .
آه ، صداي برگ مي آيد .
غربت پاييز
كوچه هاي خالي را
به ميهماني خويش مي خواند .
درخت ، سبزيش را
در قصه ها مي جويد .
و روز ، خورشيد مرده اش را
بر دوش مي كشد.
و از هر سو ، صداي برگ مي آيد
صداي برگ .
مي شنويد ؟